بخون و اشک بریز و فکر کن !!
وصیت نامه شهید شانزده ساله
شهید رضا افشاری
آن شب، رضا حال و هوای عجیبی داشت. تا دیر وقت بیدار بود و در اتاق چیزی می نوشت. پس از ساعتی به نزد برادرش آمد و از او خواست که آن نوشته را امضا کند و نزد خود نگه دارد. برادر به کاغذ نگاه کرد. بالای کاغذ نوشته شده بود: «وصیتنامه رضا افشاری»...
رضا، دانش آموز سال اول دبیرستان بود، اما همچون پرنده ای که در قفس پر و بال بزند، برای جبهه دلتنگ بود. تمایلی به رفتن به دبیرستان نداشت و دلش «کربلایی» شده بود، ولی کم سنی او، دلیل نارضایتی پدر و مادرش بود.
روزی در کنار مادر نشست ـ آرام و سر به زیر ـ پس از چند دقیقه که سر بلند کرد، اشک هایش بر گونه هایش غلتیدن گرفته بودند. با بغض رو به مادر کرد و پرسید: مادر جان! آیا من از حضرت قاسم ـ نوجوان کربلا ـ بالاترم؟
مادر که نام قاسم را شنید، دلش لرزید. رضا را در آغوش گرفت و بریده بریده گفت: عزیزم! اگر دوست داری به جبهه بروی، برو. تو را به امام حسین (ع) سپردم. رضا دست مادر را غرقه بوسه کرد... .
قرار شد، اول آبان، به همراه گروهی از بسیجیان به جبهه برود. آن شب، رضا حال و هوای عجیبی داشت. تا دیر وقت بیدار بود و در اتاق چیزی می نوشت. پس از ساعتی به نزد برادرش آمد و از او خواست که آن نوشته را امضا کند و نزد خود نگه دارد. برادر به کاغذ نگاه کرد. بالای کاغذ نوشته شده بود: «وصیتنامه رضا افشاری»...
صبحانه آماده شده بود و سفره پهن بود، ولی رضا شوق رفتن داشت. بدون صبحانه برخاست و به سمت مسجد سیدالشهدا (ع) محل تجمع بسیجیان برای رهسپار شدن به جبهه حرکت کرد. ساعتی گذشت و خانواده ها با عزیزانشان آخرین خداحافظی ها را می کردند.
پدربزرگ به عصایش تکیه زده بود و آن دو را نگاه می کرد. رضا به سوی پدربزرگ رفت، او را در آغوش کشید و از او هم خداحافظی کرد
رضا با یک دست لباس بسیجی، در میان بسیجیان می درخشید. پیرامون او را مادر و مادربزرگ و پدربزرگ و چند نفر از فامیل دوره کرده بودند.
رضا نگاهی به مادر کرد و با خوشحالی گفت: مادر جان، از تو و پدر عزیزم سپاسگزارم که اجازه دادید به جبهه بروم. خم شد که دست مادر را ببوسد، ولی مادر نگذاشت و صورت رضا را بوسید و او را بویید.
پدربزرگ به عصایش تکیه زده بود و آن دو را نگاه می کرد. رضا به سوی پدربزرگ رفت، او را در آغوش کشید و از او هم خداحافظی کرد.
ناگهان پدر از دور برای رضا دست تکان داد. رضا با خوشحالی به سوی پدر رفت. پدر با جعبه ای شیرینی به جمع آنان پیوست و جعبه شیرینی را باز و بین بچه های بسیجی تقسیم کرد... .
دیگر زمان جدایی بود. رضا از همه حلالیت طلبید و سوار شد. می دوید؛ پرواز می کرد و دل ها را با خود می برد... .
رضای شانزده ساله، به جبهه سومار رفت. بسیجی نوجوان شهرستان بیجار از خطه قهرمان پرور کردستان، همسنگر جوانمردانی از ایران اسلامی شد تا راه را بر دشمن متجاوز، سد کنند و زبونی و سرافکندگی را به بعثیون از خدا بی خبر پیشکش نمایند.
رضا مقاومت کرد. حماسه ها ساخت. افتخار آفرید و سرانجام در 28 آبان ماه سال 1359 به قافله عاشوراییان پیوست و مهمان حضرت قاسم بن الحسن (ع) شد.
حماسه رضای شانزده ساله و هزاران دانش آموز شهید و ایثارگر دفاع مقدس، همواره درس عزت و آزادگی را به جهانیان خواهد آموخت.
برچسب ها : وصیعت نامه - شهید -شهید شانزده ساله - وصیعت شهید شانزده ساله -,